کوتاه می نویسم،
بلند برخوانم،
چونان همیشه،
از یک نگاه

ن.ح.

-

تو قادری کاری بکنی که من بر بخشی درخشان تر و روشن تر از وجود خودم دست بگذارم

غرقه



دلتنگی های آدمی را
باد ترانه ای می خواند
رویاهایش را
آسمان پر ستاره نادیده می گیرد
و هر دانه ی برفی
به اشکی نریخته می ماند.

سکوت
سرشار از سخنان ناگفته است
از حرکات ناکرده
اعتراف به عشقهای نهان
و شگفتی های بر زبان نیامده.

در این سکوت
حقیقت ما نهفته است
حقیقت تو
و من

برای تو و خویش
چشمانی آرزو می کنم
که چراغ ها و نشانه ها را
در ظلماتمان
ببیند

گوشی
که صداها و شناسه ها را
در بیهوشی مان بشنود

برای تو و خویش، روحی
که این همه را
در خود گیرد و بپذیرد

و زبانی
که در صداقت خود
ما را از خاموشی خویش
بیرون کشد
و بگذارد
از آن چیزها که در بندمان کشیده است
سخن بگوییم.

مارگوت بیکل

pitfall phobia!

این دو نوشته رو بخونین:

يعنی اين‌جوری که تا يه جايی، من خودمو تو وبلاگم می‌نويسم. از يه جايی به بعد، وبلاگم منو ادامه می‌ده. نوشته‌هام امتداد حضور منِ نويسنده هستن تو فضای مجازی، و من که دوباره بيدار می‌شم، از ته نوشته‌ی قبلی‌م ادامه پيدا می‌کنم. من چيزی رو می‌نويسم بی‌که تو رو ديده باشم، بی‌که نوشته‌ی من در حضور تو اتفاق افتاده باشه، و تو دفعه‌ی بعد که من رو می‌بينی، رابطه‌مون رو از تهِ نوشته‌ی من ادامه می‌دی. نوشته‌ی من جای خالی غيبت‌ها رو پر می‌کنه.
سر هرمس مارانا

نه تنها عشق در "بین" است؛ که حرف را هم در "میان" میگذاریم. "راز" یکی از جاهایی بود که حرفم را و حرفمان را در میان گذاشته ایم. حالا هشتمین زادروز راز است. همانطور که ما نه فقط عشق را که عشق هم ما را میسازد، نه فقط ما راز را که راز هم ما را مینویسد.
- راز اسم وبلاگ آقای پویان است

جنس این تواترها، این امتدادها ی بقول این دو نویسنده "سازنده" منو نگران می کنه، می فهمی؟ جداً نگران می کنه.........
درست مثل همون حسِ بلعیده شدن توسط نوشته هام

سیمرغ وار

بر مدار می گردم
شعله می گیرم
می سوزم
به خاکستر خود می نشینم؛
آنسان، که آفرینشِ سیمرغی را به تماشا نشسته ای......

ن.ح.

***

یک لحظه خواستم/ چون کودکی که ناشیانه دست در آتش فرو بَرَد/ خواستم تو را ...

منگ

آب است روان از دیدگان و دماغ
سوپ و شیر و آب و چایی و بُخور و شلغم!
پتو و کلاه و عرق و جیش مداوم و تب و لرز

پدرِ گرام از دور فریاد می زند که سوپو بخوررر حاللللل بیای ی ی ی ی!

- من سوپپ می خواممممم، اهل بیت دارن برا این چنروز تعطیلی میرن گردش و تفریح و صفاسیتی:((((((((

می خواهم گریه کنم

ای کاش می شد این تن گندیده و آماس کرده را
این تن کُندِ احمق را
جایی بکنم

دلم می خواهد
پرواز کنم
بر شانه هایش
- اما نمی توانم -

چون سیاه چاله ای انرژی ام را
می بلعد
لال، زمین گیر و ترسنده؛ در خود فرو رفته ام..........

محبوبِ من

کیف در دست؛
در مقابلم،
از با دو دست باز چرخیدن،
می ایستد

You want to be... fooled

دو انگشتم را با شدت هرچه تمام تر
فرو می کنم، در گوش هایم
تا نشنوم فریاد مزورانه ی
آنان را
که خواستن را،
بودن را،
به بازی گرفته اند

با سرعت هرچه تمام تر
فرار می کنم
از با هوش هایی که به احمقی افتاده اند
اسیرِ
بازیِ جذابِ هوشمند بودن
عاشق بودن
جسور و نترس بودن
بازیِ جذابِ دوست داشتن!!

سفاهت ها، آن قدر "بودن"ها را دستمالی کرده است
که جز پوستی، پوستی پوسیده و مندرس، از آنها باقی نمانده است
دل خوش به پوست؟ ای کاش "بودن" به همین سادگی ها بود!

-
دور شو!
اینچه می بینم،
تو نیستی؛
خودت را به من
بازگردان
..

می دانی

جایی که حقیقت، به محضِ شنیده شدن، تجربه می شود.....

پرنده رفتنی ست


به ظاهر پیاده ام، می بینی که سوارتر از همیشه ام؟
بر دوش ات، میان آن بال های نورانی ات؛ گرم تر از همیشه نشسته ام.
ببین که بیشتر و عمیق تر از همیشه با تو ام...
همسفر تو، منزل به منزل در حال سفرم. بر اوج آسمان ها، بر فراز یک یکِ شهرها...

پیش برنده تویی؛ جهت دهنده تویی؛ من فقط بی هوش مشغول تماشایم!

غزلیات شمس - هفت


بِمشو همره مرغان، که چنین بی‌پر و بالی
چو نه میری، نه وزیری، بنِ سَبلَت به چه مالی؟
چو هیاهوی برآریّ و نبینند سپاهی
بشناسند همه کس که تو طبلیّ و دُوالی
چو خلیفه پسری تو، بنه آن طبل ز گردن
بستان خنجر و جوشن، که سپهدار جلالی
به خدا صاحب باغی، تو ز هر باغ چه دُزدی؟
بفروش از رَز خویشت، همه انگور حلالی
تو نه آن بدر کمالی که دهی نور و نگیری
بستان نور چو سائل، که تو امروز هلالی
هله ای عشق، برافشان گهر خویش بر اختر
که همه اختر و ماه اند و تو خورشید مثالی
بده آن دست به دستم، مکشان دست که مستم
که شراب است و کباب است و یکی گوشه‌ی خالی
بدوان مست و خرامان به سوی مجلس سلطان
بنگر مجلس عالی، که تویی مجلس عالی
نه صُداعی، نه خماری، نه غمت ماند، نه زاری
عسسی دان غم خود را، به درِ شحنه و والی
عسس و شحنه چه گویند حریفان ملک را؟
همه در روی درافتند که بس خوب خصالی

بشنوید
از آنچه می گذرد کناره گیر؛
آرامش ژرف پیداست...

ای کاش ریاضی را زبان سخن بود

چند هفته ایست به بهزاد(داداشم) ریاضی یاد می دم. بیشتر از بهزاد فکر کنم خودم دارم یاد می گیرم:دی تجربه خیلی جالبی ه. اگرچه مدت ها طول کشید که درک کنم لازم نیست در مقابل اشتباهاتِ از نظر خودم تابلو سرش داد بکشم (شوخی می کنم، من لطیف تر از این حرفام:دی). آخه جداً بعضی موقع ها آدم اصلاً باور نمی کنه که دیگه این چیز ه به این واضحی رو اشتباه کنه یا اصلاً نفهمیده باشدش. ولی بعد می بینه که همچین هم باور نکردنی نیست! البته زیاد طول نکشید که درک کنم باید بذارم اون مفهوم ها آروم آروم توی ذهنش شکل بگیره... انگار یه جور مداومت و آرامش برای این شکل گیری لازمه. کاری که من باید بکنم اینه که براش این مداومت و آرامش و در حد خودم Best Practice بودن رو فراهم کنم. اون اول ها سعی می کردم خودِ یه مفهوم رو اون شکلی که خودم درک کردم بهش انتقال بدم! بعدها دیدم چه کار بی فایده ای! چون انگار آدم ها با یه واقعیت ریاضی جورهای متفاوتی ارتباط برقرار می کنن. نه لزوماً اون جوری که من کردم. برای همین فکر می کنم انتظار بی جا ای که همه شکل هم با یه واقعیت ریاضی رابطه برقرار کنن. بنظرم جوری باید اون واقعیت رو بدون ابهام اون وسط قرار داد و به آدم ها فرصت داد بر اساس سیستم فکری خودشون با اون واقعیت رابطه برقرار کنن. توی این جور شرایط یه روش خوب از نظرم این اومد که توی قدم های اول، من فقط کار خودم رو بکنم. یعنی اگه می خوام دید متفاوتی از مسئله داشتن رو بهش انتقال بدم، اول بیام خودم چندین تا مسئله براش حل کنم. فقط همین. البته فرآیندهایی که توی ذهن خودم در جریان ه رو هم به زبان می آرم. یا اگه مثلاً حین حل اش دارم کیف می کنم؛ این لذت رو توی چهره ام بروز بدمش، فقط توی دلم نگه اش ندارم. بعد اون انگار با دیدن یه الگو و دید متفاوت خواه ناخواه ذهنش جذب می شه. به چند دلیل. یکلی اینکه الگویی که من دارم براش می گم برای من لذت بخش ه! و اون می بینه که چه جالب! اگه این آدم داره بازی می کنه، خوب چرا من نکنم؟ آدما انگار همیشه عاشق بازی ان! از سرِ کنجکاوی ام که شده سعی می کنه با الگوی من رابطه برقرار کنه. نه برای اینکه نمره ریاضیش خوب بشه، نه نه! فقط برای اینکه بازی کنه:دی
من ریاضی یادگرفتن رو تشبیه می کنم به قانون ظروف مرتبط! اینکه اگه ظرف هایی با ارتفاع های متفاوتی از مایع رو از پایین به هم مرتبط کنیم، مایع توی همه ظرف ها، هم ارتفاع می شه! انگار اگه من فقط کنار بهزاد بشینم و بدون حرص خوردن با هم ریاضی کار کنیم، حتی بدون اینکه من بخوام بهش چیز خاصی یاد بدم یا هر چیز، صرف این هم نشینی، باعث می شه بهزاد دانش ریاضی اش رشد کنه! و این خیلی جالب بببب ه.
از اینجا ذهنم به این شعر شاملو لینک می شه: "ای کاش عشق را زبان سخن بود..." می تونین همین الگو رو توی این شعر هم ببینین؟

- یادم باشه توی این چند روز در مورد جهان های موازی هم بنویسم. اینکه آدم ها توی یه دنیا دارن زندگی می کنن. ولی هر کدومشون توی دنیاهای جدا از هم هستند... که باز یه تشبیه فوق العاده است برای این پست.

عشقِ قالبی

سرخی گونه ام؛
سوت کشیدن گوش چپ ام؛
و گرمی پنج انگشت کوبان اش روی صورت ام را هنوز بیاد دارم...

من فقط دویده بودم که به او نشان دهم که ده گرفته ام
و او هیچ وقت نپرسید:
کودکم، ده از چند؟

سیری ناپذیری!

هر گل یه بویی داره؛)
اما نرگس:ایکسسسسسسسسس

- امروز توی گل فروشی دیدمش، وقتش بود که بیاد...
- وارونه خشک شده گل نرگس ام، هنوز آویزان است؛ اینجا، به شیشه ی اتاقم!

جهان های موازی

این جهان
جهان نشانه ها ست
جهان های موازی

زاینده رود

می نوازد،
کوبِشِ
لمبرِ
آب
می تازی، همزاد عصیان! به شکار ستارها رهسپاری، دستانت از درخشش تیر و کمان سرشار

Axiom of Choice

این رو گوش بدین
Kashmir


در مورد گروهی که این آهنگ رو کار کرده جایی خوندم:
نام گروه Axiom of Choice از اصطلاح Axiom of Choice که یکی از مباحث بزرگ در ریاضیات است، به معنای اصل گزینش برگرفته شده می‌باشد.
دلیل انتخاب آن را هم رامین ترکیان اینطور بیان می‌کند:
"در دنيای رياضی که همه چيز بايد با دليل و منطق توجيه شود، يک چيز نياز به توجيه ندارد آنهم عناصری است که انتخاب می کنيم. ما هم به اين دليل که از گوشه های موسيقی دستگاهی ايران، به روش خودمان استفاده کرديم این نام را برگزیدیم. با این کار قصد داریم که همه بدانند این انتخاب آگاهانه بوده و حق هر هنرمند."

:ایکس
آقا من می خوام در مورد این اصل گزینش بیشتر بدونممممم
تا حالا چند مورد هیجان انگیز توی ریاضی کشف کردم؛ حس می کنم یکی دیگه اش اینه! آقا چند وقته من عشق ریاضی شدم:ایکس خوب استعدادم خوب جهت دهی نشده بوده دیگه:دی خیلی دوست دارم موقعیتی برام پیدا بشه که از الآن شروع کنممم

غزلیات شمس - شش

نه که مهمان غریبم؟ تو مرا یار مگیر
نه که فلّاح تواَم؟ سرور و سالار مگیر
نه که همسایه ی آن سایه ی احسان تواَم؟
تو مرا همسفر و مشفق و غمخوار مگیر
شربت رحمت تو بر همگان گردان است
تو مرا تشنه و مُستسقی و بیمار مگیر
نه که هر سنگ ز خورشید نصیبی دارد؟
تو مرا منتظر و کشته ی دیدار مگیر
نه که لطف تو گنه سوزِ گنه کاران است؟
تو مرا تائب و مُستغفر غفّار مگیر
نه که هر مرغ به بال و پر تو می‌پّرد؟
تو مرا صَعوه شمر، جعفر طیّار مگیر
به دو صد پر نتوان بی‌مددت پرّیدن
تو مرا زیر چنین دام گرفتار مگیر
خفتگان را نه تماشای نهان می‌بخشی؟
تو مرا خفته شمر، حاضر و بیدار مگیر
نه که بوی جگر پخته ز من می‌آید؟
مدد اشک من و زردیِ رخسار مگیر
نه که مجنون ز تو زان سویِ خرد باغی یافت؟
از جنون خوش شد و می‌گفت: «خرد زار مگیر»
با جنون تو خوشم تا که فنون را چه کنم؟
چون تو همخوابه شدی، بستر هموار مگیر
چشم مست تو خرابیِّ دل و عقل همه‌ست
عارض چون قمر و رنگ چو گلنار مگیر
قامت عرعری ات قامت ما دوتّا کرد
نادریِّ ذقن و زلف چو زنّار مگیر
این تصاویر همه خود صوَر عشق بوَد
عشق بی‌صورتِ چون قلزم زخّار مگیر
خرمنِ خاکم و آن ماه به گِردم گردان
تو مرا هَمتکِ این گنبد دوّار مگیر
من به کوی تو خوشم، خانه ی من ویران گیر
من به بوی تو خوشم، نافه ی تاتار مگیر
میکده‌ست این سرِ من، ساغر مِی گو بشکن
چون زرست این رخ من، زرّ به خروار مگیر
چون دلم بُتکده شد، آزر گو بُت متراش
چون سرم مِعصره شد، خانه ی خمّار مگیر
کفر و اسلام کنون آمد و عشق از ازل است
کافری را که کُشد عشق، ز کفّار مگیر
بانگ بلبل شنو ای گوش، بهل نعره ی خر
در گلستان نگر ای چشم و پیِ خار مگیر
بس کن و طبل مزن، گفت برای غیر است
من خود اغیارِ خودم، دامن اغیار مگیر

بشنوید (با صدای خودم)

7

باشه، اگه این چیزی ه که تو می خوای؛ من بهت می دمش
آسوده "باش"

88/8/14
امشب پانصد و هشتاد و چهارمین شبی ست که بهم نگفت آقای پدرررررر


- بی حرکت، می نشینم و عبور دل نشین اش از درونم را تماشا می کنم..............

پیاده روی شبانه

مورمورِ جسورِ سرما
لمیده
بر سطحِ خجالتیِ
پوست

سینی سلف

عرصه ی ظهورِ درون
بقلمِ ته مانده ها...

باربیکیو

می بارد
از ابر دود،
چشمانم

عاشقانه

خاطره ی دوانِ لبها،
مانده
بر سطحِ صیقلیِ
قاشق

سوار بر ابر خیال ل ل

کار ما نیست شناسایی راز گل سرخ
کار ما شاید این است
که در افسون گل سرخ شناور باشیم...

- مرسی. تلنگر بموقع ای بود. اینکه سعی نکنم ابلهانه مسلط بر این خیال باشد. رهایش کنم و بنشینم و ببینم مرا به کجا می برددددد

چقدر زیبا که این وسوسه تسلط پیدا کردن بر، قانون مند و طبقه طبقه بندی کردن اش، تلاشی ست در جهت تحت سیطره در آوردن پدیده ها... داشتن پدیده ها... نه بودن... غرق بودن...

خاطرات کنکور - مار بوآ

پیچ و تاب خوران،
بی قرار،
می بلعد
خرگوشِ فرّارِ برگه ها را

پوست می اندازد
پشتِ میزِ کتابخانه

ادریسی

مست از جبرِ کُند مرداب؛
می کشاند بر روح
زبری دنیای کوچکِ
خود را

عجله

-"سلام، خوبی؟"

نشنیده جواب اش را،
دور می شود...

تف کودکانه

پخش شده بر زمین،
از راهی دراز
پیچ و تاب خورده،
از بلندای ساختمان

سلف اجباری

بیل بیل،
نجویده،
فرو می دهد
غذایش را

محبت

تنها
نشسته ام و گاز می زنم
فلفلی را که ترسیدم به او بدهم

اشکم درآمد! سوختم! چقدر تند بود... ء



---------------------------------------
عاشق فلفل های تند
از دور گفت فلفل ات تند نیست؛
ترسیدم

کودکی آغاز می کنم

یکی از رویایی ترین دوران زندگی ام کودکیم بوده،
کودکی ای فوق العاده، با انواع تجربه ها و حس های رنگ به رنگ
کودکی ای که هیچ موقع دقت نکرده بودم که در اثر یه واقعه به کلی رهایش کرده ام؛
هیچ موقع دقت نکرده بودم که اون واقعه توی اون دوران چقدر بر من تاثیر گذاشته بوده و باعث شده بوده بازی کردن رو کنار بذارم؛ "بازی کردن" ای که همیشه یک جزء جدا نشدنی از من بوده و هست...
و حالا که دقیق شده ام، بعد نه سال، فقدان اش را می بینم

- زیاد سخت نیست درک اینکه چرا آرام نیستم؛ لحظه لحظه غفلت هایم از حمایت کردن خودم دردی عمیق را در من بیدار می کند. تنها خودم را در آغوش می کشم......

منم آن پیچک تنها یا او؟

عکاسی به من یاد داد که تجربه تصویری با زیاد عکس دیدن نیست که پدید می آید، با یک عکس را زندگی کردن است که پدید می آید؛ با یک عکس را جزء به جزء و رنگ به رنگ بو کردن، حس کردن......... با زیاد عکس گرفتن نیست که پدید می آید، با با سوژه یکی شدن............................................... .................................

شناخت خودم و در مفهوم کلی تر یک انسان با گذشتن از وسوسه شناخت
فقط دیدن اش
مست اش شدن
حس اش کردن
و با او لحظات را زندگی کردن
با نگران اش بودن نیست که پدید می آید، با چون او نگران بودن است که پدید می آید
با موضوعی بیرونی برای شناخت پنداشتن اش نیست که پدید می آید، با "او" شدن است که پدید می آید

- آن وقت شاید ببینی که او اصلاً خود تو ست.....، آینه ای ...............
- آن وقت دیگر بخاطر ترسِ از ترسیدن، حسِ عمیقِ محبت و دوست داشتنم را انکار نخواهم کرد................... خودم را در آغوش خواهم کشید و با خودم خواهم ترسید، با خودم گریه خواهم کرد شاید بفهمم که از چه ترسیده است........ شاید بفهمم این همه مدت چه چیز اینقدرررر برایش دردناک ک ک بوده است که هنوز کوچکترینِ کلام های آن زمان رفته، اینقدر «زنده» هستی اش را خراش می دهندد.... آن موقع شاید بتوانم غفلتم از حمایت کردن اش را جبران کنم......
تو که ماه بلند آسمونی
منم ستاره میشم دورت رو می گیرم
اگه ستاره بشی دورم بگیری
منم ابر میشم روتو می گیرم
اگه ابر بشی رومو بگیری
منم بارون میشم چیک چیک می بارم
اگه بارون بشی چیک چیک بباری
منم سبزه میشم سر در میارم
تو که سبزه می شی سر در میاری
منم گل می شم و برت می شینم
تو که گل می شی و پهلوم می شینی
منم بلبل میشم چهچه می خونم
تو که ماه بلند آسمونی
منم ستاره میشم دورت رو می گیرم...

راز

چه بسیار کارها
که آگاهانه به انجامشان نشستن،
استحاله، نابودی و منتفی شدن مفهوم آنها ست

گویی باید رها و فراموش شان کرد
-
نه فراموش کردن همیشگی،
فراموش کردنی خاص
-
تا قصدی درونی
بسیار بسیار ظریف، بسیار بسیار آرام
پیش بَرَدشان...

کارهایی که در عین جدیت، عدم جدیت؛
کارهایی که در عین درگیر بودن، فارغ بودن؛
و کارهایی که در عین خواستن، نخواستن می طلبند

در آن دنیا همه چیز باژگونه ست
دنیایی که در آن
"گفتن و بیان کردن" جزیی از "خواستن" نیست، که "نگفتن" بزرگ ترینِ فریادها ست
دنیایی که در آن
جدیت ها، خواستن ها و فریادها،
از سطح ظاهر گذشته اند
و بقدری عمیق و درونی اند
که کمتر کسی تواند، شنیدن شان

- این دنیایی ست که متولد شدگان بخوبی آن را می فهمند. دنیای زایش های هر روزی، غیر منتظره و برنامه ریزی نشده
- ما آنچه را در تصورمان می گنجد توانِ به زبان آوردش را داریم. سعی در گفتن و فریادِ زایش هایی که فرای هر وهم و تصوری از ما اند، محدود کردن آنها ست...

A person isn't who they are during the last conversation you had with them - they're who they've been throughout your whole relationship - Rainer Maria Rilke
کلمات، نوعی کردارند و
می توانند و قادرند دگرگونی
به وجود بیاورند.

انگرید بنگیس
اشک های من،
خاک رشد فردایم را
آبیاری می کنند

می گذارم انفجار درد
مرا بترکاند...

درنمان در قال ک ها

رو رو، که نه​ای عاشق، ای زلفک و ای خالک
ای نازَک و ای خَشمک، پابسته به خلخالک
با مرگ کجا پیچد آن زلفک و آن پیچک
بر چرخ کجا پرّد آن پرّک و آن بالک؟
ای نازکِ نازک​دل، دل جو، که دلت ماند
روزی که جدا مانی از زرّک و از مالک
اشکسته چرا باشی؟ دلتنگ چرا گردی؟
دل همچو دلِ میمک، قد همچو قدِ دالک
تو رستم دستانی، از زال چه می​ترسی؟
یا رب، برَهان او را از ننگ چنین زالک
من دوش ترا دیدم در خواب و چنان باشد
بر چرخ همی​ گشتی، سرمستک و خوش حالک
می​گشتی و می​گفتی: «ای زهره، به من بنگر
سرمستم و آزادم زاِدبارَک و اقبالک»
درویشی وآنگه غم؟ از مست نبیذی کم
رو، خدمت آن مه کن مردانه یکی سالک
بر هفت فلک بگذر، افسون زُحل مشنو
بگذار منجّم را در اختر و در فالک
من خرقه ز خور دارم چون لعل و گهر دارم
من خرقه کجا پوشم از صوفک و از شالک؟
با یار عرب گفتم: «در چشم ترم بنگر»
می​گفت به زیر لب: «لا تَخدَعنی والک»
می​گفتم و می​پختم در سینه دو صد حیلت
می​گفت مرا خندان: «کم تَکتُمُ اَحوالَک؟»
خامش کن و شه را بین، چون باز سپیدی تو
نی بلبل قوّالی، درمانده در این قالک


- اول سعی کرده بودم تجربه شگفت خودم از این غزل و موسیقی شو براتون بنویسم، ولی توی لحظه آخر همه رو حذف کردم. بنظرم این خیلی زیبا تر ه که تجربه این موسیقی رو به عهده خودتون بزارم و با دید خودم از خالص بودنش کم نکنم... لذت ببرید! فقط همین رو کافی می دونم که بگم بعد از مدت ها این غزل و اجرای جداً فوق العاده اش، عجیب بر دلم نشست...

بشنوید (با صدا سیاوش ناظری و همنوازی های جادویی بربط و گیتار که با ریزریز نواختهای پرکاشن همراهی می شن)
An inconvenience is only an adventure wrongly considered; an adventure is only an inconvenience rightly considered.

- G.K. Chesterton
رفتار دیگران
در قبال هدیه ای که به آنان می دهی
نه به قضاوت تو
که بر اساس داوری آنهاست.

ریچارد باخ
تو برای آنانی
که راه ها و گزینه های دیگر را
پیموده اند،
یک وهمی.
آنها نیز برای تو
وهم اند.
باید که بسیار از یکدیگر بیاموزید.

ریچارد باخ
برای آن گونه زیستن
که در آرزویش هستی
تقلا نکن.
همان گونه زندگی کن
و بهایش را بپرداز
هر قدر که باش.

ریچارد باخ
یقین داشته باش
پاسخ ها را می دانی
و آنگاه، خواهی دانست شان.
یقین داشته باش
استادی
و آنگاه، خواهی بود.

ریچارد باخ

حافظ - پنج

آن کیست کز روی کَرَم با چون منی یاری کند
بر جای بدکاری چو من یک دَم نکوکاری کند
اول به بانگ نای و نِی آرد به دل پیغام وی
و آنگه به یک پیمانه مِی با من هَواداری کند؟

دلبر که جان فرسود از او، کار دلم نگشود از او،
نومید نتوان بود از او: باشد که دلداری کند.
گفتم: «گِرِه نگشوده‌ام زان طُرّه تا من بوده‌ام»
گفتا: «منش فرموده‌ام تا با تو طرّاری کند!»
زان طرّه ی پرپیچ و خم سهل است اگر بینم ستم
از بند و زنجیرش چه غم هر کس که عَیّاری کند؟
چون من -گدای بی‌نشان- مشکل بود یاری چنان؛
سلطان کجا عیش نهان با رندِ بازاری کند؟

پشمینه پوش تُندخو کز عشق نشنیده‌ست بو
از مستی اش رمزی بگو تا تَرکِ هشیاری کند.

با چشمَ پُرنیرنگِ او، حافظ، مکُن آهنگ او
کان چشمِ مستِ شنگِ او بسیار مَکّاری کند!
بشنوید (با صدای خودم)

مرثیه‌ی بیست و دوم

هیچ نماد و کنایه‌یی در میان نیست
روزنامه‌ها همه تصحیح می‌شوند
سطرها
ردیف جنازه‌ی سوسک‌های له‌شده در چاپخانه‌هاست
عکس‌ها
نقاشی‌ِ «گویا»
بر پیشخوان روزنامه‌فروشی
مردم
انگار که به روزنامه‌های سفید نگاه می‌کنند
و آرزوها و آن‌چه را که در دل‌شان مانده مرور می‌کنند.

شمس لنگرودی‌
زندگی مثل تك‌نوازی ويولون در حضور جمع است
در همان حالی كه داريد شيوه نواختنش را ياد می‌گيريد
*
ساموئل باتلر
شاعر بريتانيايی
Happiness is when what you think, what you say, and what you do are in harmony

Ocean

خودش می گوید دیوار سفید اتاقش
از سر افسردگی ست

من اما می گویم
از سرِ مستی ست
از سرِ موزونی ست
-
غم ناک ی هم شاید جزئی از این مستی ست
و یا شاید غم ناک ی نیست؛ «بی حسی» ست
بی حسی ای که چون دیگران با آن غریبه اند، راحت دیده
که به غم ناک ی تعبیر کند
-


از نظر من
او مدت ها ست یک ابر انسان شده...

ویژه زده

بعضی موقع ها حس هایی اونقدر قوی سراغ ات می آن
و تو رو توی خودشون غرق می کنن
که دیگه هیچی نمی فهمی
یه سرمستی ای که توی درون خودش بلعیده ست ات و بهت مجال هیچ چیز نمی ده

دلت می خواد بیان شون کنی

وقتی می شینی به نوشتن
می بینی چیزی نیست که بنویسی
نوشته نمی شه
یا من هنوز ضعیفم توی نوشتن
یا اون حس ها از جنس نوشتن نیستن
هر کدوم که باشه (میبینی بهبود فرآیند فکرم رو! فارغ از گزینه ها فکر پیش میره:دی)
می ذارم که همون جا که هستن باقی بمونن
یا شاید بهتر باشه بگم
می ذارم همون جا که هستم باقی بمونم؛ بلعیده شده

امید ام رو به این می بندم که همون جور که آدم هایی هستند که
بدون حضور فیزیکی توی اتاقم تونستن شکل جاپا روی دیوار اتاقم رو ببینن
این حس ها رو هم همون ها تماماً حس کنن...
شک نمی کنم...

Happy new Birth

تولد،
ورود به جهان هایی ست از جنس دیگر
تولد،
هجوم و لمس تجربه هایی ست
با کیفیت های عجیب متفاوت

تولدها را باید جشن گرفت

تا
قرار و خاطره ای باشد
از واقعه هایی بنهایت ویژه
-
زنده
-
واقعه هایی بظاهر دفعی
اما محصول لحظه لحظه
خونِ دل خوردنی لذت بخش



- من دیروز متولد شدم. ساده، حیرت آور و نمی دانم، شاید دور از انتظار. این روز را جشن خواهم گرفت...

غفلت

نمی تونم درک کنم چرا اینقدر سخت است درک اینکه بعضی چیزها تماماً مال «من» اند، نه هیچ کس دیگر. نمی تونم درک کنم، کسی رو که چیزی که مال من ه رو به من نمی ده، از من دریغ می کنه، می رباید، می دزدد، و برای چیز یا کس دیگر هزینه می کند... دلم می سوزد... دزدی ها عادی شده اند؛ به ناخودآگاه سپرده شده اند...
نگران نباشششششششش!!!!!!!!!!!!!
چه شوخی مسخره ای...

- گفتن ام از سر نگرانی نیست؛ باور به وجود غفلت ها است، نه تعمداً آهسته راه رفتن ها
- نگران نیستم، اما نگران نبودن من، مساوی نبودن دزدی ها نیست! و از شومی آنها نمی کاهد. کاش این را می فهمیدی


پرده دیگر شد، ولی معنی همان است ای پسر

غزلیات شمس - چهار

آینه ی چینی، ترا با زنگیِ اعشی چه کار؟
کرّ مادرزاد را با ناله ی سرنا چه کار؟
هر مخنّث از کجا و ناز معشوق از کجا!
طفلک نوزاد را با باده ی حمرا چه کار؟
دست زهره در حنا، او کی سلحشوری کند؟!
مرغ خاکی را به موج و غُرّش دریا چه کار؟
بر سر چرخی که عیسی از بلندی بو نبرد
مر خرش را، ای مسلمانان، بر آن بالا چه کار؟
قوم رندانیم در کُنج خرابات فنا
خواجه! ما را با جِهاز و مخزن و کالا چه کار؟
صد هزاران ساله از دیوانگی بگذشته​ایم
چون تو افلاطونِ عقلی، رو، تو را با ما چه کار؟
با چنین عقل و دل آیی سوی قُطّاعان راه؟
تاجر ترسنده را اندر چنین غوغا چه کار؟
زخم شمشیرست اینجا، زخم زوبین هر طرف
جمع خاتونان نازک ساق رعنا را چه کار؟
رُستمان امروز اندر خون خود غلطان شدند
زالَکان پیر را با قامت دوتا چه کار؟
عاشقان را مَنبَلان دان، زخم خوار و زخم دوست
عاشقان عافیت را با چنین سودا چه کار؟
عاشقان بوالعجب تا کشته​تر خود زنده تر
در جهان عشق باقی مرگ را، حاشا، چه کار؟
وانگهی این مستِ عشق اندر هوای شمس دین
رفته تبریز و شنیده: «رو تُرا آنجا چه کار؟»
از ورای هر دو عالم بانگ آید روح را
پس تو را با شمسِ دینِ باقیِ اعلا چه کار؟

بشنوید (با صدای خودم)
موسیقی زمینه (امیرحسین صمصام و سینا جهان آبادی) - من عاشقققققق این قطعه ستار و پیانو ام:ایکس
برای همزمان شنیدن صدای شعر و موسیقی مینونین یکی رو با مدیا پلیر پخش کنید، یکی دیگه رو با یه نرم افزار پخش دیگه(مثلا جت آودیو)!!

خواننده می شویم م م م

توی این چند روز که کرم شعر خونی و ضبط صدای خودم رو گرفتم، به استعدادهای جدید از خودم پی بردم:دی:دی
چطوره برم کنکور هنر بدم؟!!!!!:دی

کلاً دوران برای کنکور لیسانس خوندن برا من یکی از دلچسب ترین دوران زندگیم بود؛ یه جور ثباتی پیدا کرده بودم که می تونستم یه سری کارهای دوست داشتنیم رو موازی با درس خوندنم پیش ببرم! از همین هفته که ارشد خوندن رو شروع کردم (و البته قبل ترش هم که زبان می خوندم) دوباره زمزمه هایی از اون زمان ها داره توم بیدار می شه. و خوب این خیلی برام دوست داشتنی ه
ولی اساساً اجبار ظلمی ه خوندن درسایی که دوباره خودنشون بیهوده است برام. وقتی که چیزای دیگه ای هستند که دلم می خواد اونها رو بخونم. چون توی دوران تحصیلم پیشبینی ه امروزم رو نکرده بودم، مطمئن نیستم که اون زمان بهترین راه ها رو انتخاب کردم یا نه! شاید می شد راه هایی رو انتخاب کنم که امروز مجبور به چنین کاری نباشم. ولی خوب حالا دیگه چه حرفی ه این!!، اون موقع من اصلا تو یه باغ های دیگه ای بودم!

سَر و سِر

امروز سعید طبرسا بهم تلفن کرد:ایکسسسسسس

حافظ - سه

دیدی ای دل، که غم عشق دگر بار چه کرد؟
چون بشد دلبر و با یار وفادار چه کرد؟
آه از آن نرگسِ جادو، که چه بازی انگیخت!
وای از آن مست، که با مردم هشیار چه کرد!
اشک من رنگ شفق یافت ز بی‌مهری یار،
طالع بی‌شفقت بین که در این کار چه کرد!

آن که پُر نقش زد این دایره ی مینایی
کس ندانست که در گردش پرگار چه کرد.
ساقیا جام می‌ام ده، که نگارنده ی غیب
نیست معلوم که در پرده ی اسرار چه کرد.

برقی از منزل لیلی بدرخشید سحر،
وه که با خرمن مجنون دل افگار چه کرد!
فکر عشق، آتش غم در دل حافظ زد و سوخت-
یار دیرینه ببینید که با یار چه کرد!
تصحیح احمد شاملو

حافظ - دو

ساقی اندر قدحم باز میِ گلگون کرد
در میِ کهنه ی ديرينه ی ما افيون کرد
ديگران را میِ ديرينه برابر مي داد
به من دلشده چون باز رسيد افزون کرد.
اين قدح هوش مرا جمله به يکبار ببرد
اين می اين بار مرا پاک ز خود بيرون کرد.

تو مپندار که در ساغر و پيمانه ی ما
بت سنگيندل ما خون جگر اکنون کرد-
آنچه در سينه ی مجروح منش دل خوانی
شور عشق است که با خون جگر معجون کرد.
روز اول که به استاد سپردند مرا
ديگران را خرد آموخت، مرا مجنون کرد.

دل حافظ که ز افسون لبت بيخود بود
چشم جادوی تواش بار دگر افسون کرد.
تصحیح احمد شاملو
بشنوید (با صدای خودم)

حافظ - یک

دلبر برفت و دلشدگان را خبر نکرد
یادِ حریف شهر و رفیق سفر نکرد.
یا بخت من طریق مروت فروگذاشت
یا او به شاهراه حقیقت گذر نکرد.
گفتم مگر به گریه دلش مهربان کنم-
بر سنگِ خاره قطره ی باران اثر نکرد.
یارب، تو آن جوان دلاور نگاهدار
کز تیرِ آهِ گوشه نشینان حذر نکرد!

حافظ! حدیث عشق تو از بس که دلکش است
نشنید کس که از سَرِ رغبت ز بَر نکرد!

تصحیح احمد شاملو

Perfection

امروز شنیدم اسرائیل موفق به ساخت دستگاهی شده که با تنفس در اون تا 83% موارد می تونه سرطان ریه رو تشخیص بده.
طبق معمول ذهنم درگیر شد که خوب این که 100% نیست به چه دردی می خوره؟! بعنی به اونی که جواب منفی می ده آخرش معلوم نیست! و باید بره تست دیگه ای بده که مطمئن بشه.
خوب بهم نخندین ولی جداً جالب ه هااااا که ذهن کمال طلب من چقدر اشتباهات فاحش مرتکب شده! حتی این رو درک نکرده که خوب 17% خطا داره که داره!، چرا از 83% دیگه ای که کار می کنه صرفنظر می کنی؟!! بود این دستگاه که بهتر از نبودش ه که!!
و نخوانیم کتابی که در آن باد نمی آید...


- چه شگفتی انگیز است وقتی حس می کنی قوای تمییز ات فعال شده اند! تعفن تک جمله ای از کتابی کاریم کرد که نخوانده کنارش نهادم

کشان کشان

چون جوجه پرنده ای تازه از تخم بیرون آمده،
- با پر و بال خیس، ضعیف، لاغر و تلوتلو خوران -
هنوز ضعیف و شکننده ام.
- دیده ای کُلیدن هایشان را موقع راه رفتن؟ -
بی تاب مقاومت؛ آسیب پذیر
اما مصمم

قبل از شروع یک کار، یک کتاب یا یک زمینه جدید

قبل از هر شروع جدیدی، اول خودت را و طلب ات را "میزان" کن. اگر همینطوری شروع کنی، همینطوری هم رها خواهد شد. قبل از هر چیز باید انرژی های مربوط به آن کار را در خودت بیدار کنی. باید مسیری که قرار است طی کنی را تا حدی شناخته باشی؛ و از بابت stable بودن کارهای دیگر ات مطمئن شده باشی. از بابت طلب هایت به آن موردهای دیگر اطمینان حاصل کرده باش. مطمئن شده باش که فرآیندهایش تا حد زیادی تدوین شده اند و مراقبت هایی ویژه برایشان در نظر گرفته ای. مطمئن شده باش که آن کارها با گذر زمان بخوبی پیش خواهند رفت. حال، کار جدید دیگر را اضافه و شروع کن.

- این نوشته کوتاه رو، خیلی کوچولو، کنار یه برگه نوشته بودم. یادم نیست کی، ولی الآن که داشتم وسیله ها مو جمع و جور می کردم دیدم اش و گفتم شاید خوب باشه اینجا بذارمش

يك لحظه اي كاش مي توانستم

«خورشید را گذاشته،
می خواهد با اتکا به ساعت شماطه دار خویش
بیچاره خلق را متقاعد کند
که شب
از نیمه نیز بر نگذشته ست.»
- احمد شاملو

لغت نامه دهخدا

- بخط خودش

آوا یا آیدا؟

آهنگ بعضی کلمه ها اینقدر بخوبی بیان کننده مفهوم خودشونن که واقعاً آدم انگشت به دهن می مونه. به این فکر می افتم که چقدر خود یک مفهوم و خصوصیت هاش، توی بوجود اومدن یه کلمه (با همه خصوصیت هاش، مخصوصاً آوا ی خاصش) موثر بوده! نه آیا که این یه روند طبیعی بوده که طی شده؟ یعنی احتمالاً آدم اون اول ها که کلمه ای برای بیان یه مفهوم نداشته سعی کرده تداعی های خودش رو از اون مفهوم به بهترین نحوی که می تونه در قالب صداهایی که به مرور کلمه رو ساختند بیان کنه... خیلی جالبه هاااااا! بعد، از این زاویه که می بینم بیشتر هیجان زده می شم تا انگشت به دهان:دی

مثلاً fluctuate !! نه، جداً شما وقتی این کلمه رو می خونین یاد موج و نوسان و پایین و بالا شدن نمی افتین:دی
آهنگ این کلمه فقط برای من اینقدر بخوبی یادآور این مفهوم موج و اینا ه یا برا شما هم همین طور!؟

برگه های سوخته - دو

باطن هر کسی را، چشم بینا تواند دیدن. چشمی که دردی کشیده است.
چونان که می گویند:

"میان ِ قطار اشتران، شتر مست پیدا باشد - از چشم و از رفتار. هر چه ریشه درخت می خورد، بر سر درخت، از شاخ و برگ و میوه پیدا می شود. و آنکه نمی خورد و پژمرده است، کِی پنهان ماند؟"

یک شبه ره صد ساله رفتن

دولت آن است که بی خون دل آید به کنار
ور نه با سعی و عمل باغ جنان این همه نیست


- حافظ بعضی موقع ها اساسی له می کنه! می گه بدست اومدن «باغ جنان»اش هم با سعی و عمل این همه نیست!!!

ذره ذره ها؛ ندیدن شان؛ هستن شان

همان طور که نباید بگذاری مناسب ها از سر روزمرگی و عادت به دیده ات نیایند، نامناسب ها هم همین طور

ندیدن مناسب ها، باعث این خواهد بود که شکر گذار آنها نباشی و فراموش کنی که چه چیزهایی هستند که به تو امکان بروز چنین بودن های زیبایی را می دهند
و ندیدن نامناسب ها، باعث این خواهد بود که ذره ذره سیاهی شان را در وجودت پیش برند و تو بی خیال از چاره اندیشی، نفوذشان را اجازه دهی

مناسب ها و نامناسب ها، فارغ از بیاد داشتن های ما مشغول کار خویش اند. رشد مان می دهند، تخریب مان می کنند، می پرورانند مان، می پژمرانند مان.

این ویژگی چشمان ناآگاهانه ما ست که پدیده های متواتر را یکسان می پندارد؛ و یکسان را پس از چندی به پس زمینه تصویر تبدیل می کند؛ و پس زمینه را پس از چندی اصلا نمی بیند...

- لازم نیست غصه چشمان همیشه ناآگاهانه یمان را بخوریم. لازم نیست آگاهانه دیدن را تبدیل به دغدغه ای شبانه روزی در ذهنمان بکنیم. می توان ذره ذره از چیزهای دم دستی و کوچک شروع کرد. اگر این کوچک ها با صدق پدید آمده باشد، به مرور آگاهانه خواهیم شد.
- این ها حاصل فریاد دخترک همسایه است، چهار صبح. واقعاً چند مدت است که خانواده ما تلخی زندگی در کنار اینان را فراموش کرده است؟

The struggle within

by Dmitry Plotnikoff - Click to enlarge

نغمه های تروا - یک


طوری کار کنید که انگار نیازی به پول ندارید،
طوری عشق بورزید که انگار هرگز آزرده خاطر نشده اید،
طوری برقصید که انگار هیچکس شما را نمی بیند،
طوری آواز بخوانید که انگار هیچکس صدای شما را نمی شنود.

- مارک تواین

- آن کس که به این مقام رسیده است، نیازی به این جمله ندارد. برای آن کس که هنوز نرسیده است، هیچ گامی برای رشد نمایان نمی کند؛ تنها زمزمه ای می شود برایش، که خود آن زمزمه "کسی" می شود که به هنگام رقصیدن نظاره گر اوست...

نغمه های تروا

بسیار مهم است که چه می گوییم
بسیار مهم است که چه می شنویم
بسیار مهم است که چه زمزمه می کنیم
و چه بسیار مهم است که چه صداهایی پس ذهنمان در حال نواخته شدن اند

صداها گاه قضاوت گر ما می شوند، گاه تصمیم گیرنده برای ما و گاه احساس کننده برای ما. گاهی این صداهای پس ذهن به قدری خیانت کار می شوند که مدت ها، بودن های مان را بوظوح اسیر خود می کنند. باید بدقت هر صدایی را زیر زبان مزه مزه کنیم و اگر زهری در میان دارد، حداقل قورت اش ندهیم!

و شاید بهتر است هر زمان که فردی درخواست راهنمایی و صحبت می کند، مهم تر از همه، کاری در جهت افزایش "درک" او کنیم. و بگذاریم خود او به شکل دادن چگونه بودن هایش برسد؛ تا اینکه با جمله ای، بودن های هر چند نا مناسب اش، ولی اصیل تر، را مورد هدف قرار دهیم... اگر به این شناخت نرسیده ایم که چگونه درکی را ایجاد کنیم، بسیار دوستانه تر، سکوت کردن...


از این به بعد هر از چند "گاه" ای (ببینید اینجوری خوندن "گاه ای" چه قدر زیبایش می کنه) اگر از این نوع جمله ها ببینم، زیر عنوان «نغمه های تروا» قرار خواهم داد. اگرچه ذکر دوباره شان، دوباره بیدار کردن شان است؛ و این خوب نیست.

ایتیگٌ ایتیه - دو


چه بسيارند كساني كه به هنگام غروب،
از غصه ناپديد شدن آفتاب چنان مي گريند
كه ريزش اشك ها مانع شان برای ديدن ستارگان مي شود

- ویولتا پارا

روزه سکوت


مام

این روزها زیاد هوس بیرون رفتن می کنم؛ نه بخاطر اینکه بیرون خبری باشد هااا!
خوب مگه شما ذوق چیزایی که تا حالا نداشتین رو نمی کنین؟:دی

می ی ی چک ک ک

یه پرنده اس، که از «پرواز خود» خسته اس،
"بن" بال اش رو بستن «دست دیروز»ها، نمی آد دیگه حتی بیادش فردا


يه مردابه
يه مردابه
يه مردابه،

يه مردابه
توي تن از «فراموشي»

يه چراغي
كه ميره رو به خاموشي،
نگردد شعله ور بيهوده ميكوشي...


- گاهی لایه هایی از "درک" توی وجود آدم ها اونقدر تعطیل ه که هیچ حتی "تصور"ی هم نمی تونن از یه موضوع داشته باشن. تا زمانی که به اون شناخت نرسیدیم که چطوری این لایه ها رو بیدار کنیم، شاید "تلاش" بی معنی باشه. طبیعت، بی نیاز از ما، کاری که باید رو، از راه و با وسیله ای که باید، بی هیچ تقلایی خواهد کرد.
- واووو، بیهوده هم از اون کلمه های دوست داشتنی ه ه ه ه

دماغ مثلثی - یک

دماغ مثلثی تنها و بی کس داشت توی کوچه پس کوچه های شهر قدم می زد. هیچ کس نمی دونه دماغ مثلثی اصلاً از کجا پیداش شد ولی خوب دیگه، داشت قدم می زد. بنظر خسته و گرفته می اومد ولی کسی چه می دونه توی دلش داشت چی میگذشت. ریگ های کوچولوی روی آسفالت ها رو شوت می کرد، می ایستاد، دوباره راه می افتاد، دستش رو پشتش قفل می کرد، بعد می آورد جلو، دوباره باز می کرد... خلاصه؛ تا اینکه یک هو یه چیز عجیب و قرمز خالخالی روی آسفالت ا دید. این همین اولین عکسی ه که عکاس ماجراجوی ما از دماغ مثلثی گرفته. ا، اینکه یه کفش دوزک ه! ولی چه کفش دوزک خوشکلی. دماغ مثلثی کنجکاو، جلوتر می ره که بهتر بتونه خانم کفش دوزک رو ببینه. واووو، چه قدر زیباه ه ه، تازه کفش دوزک از دیدن دماغ مثلثی نترسیده و فرار نکرده. دماغ مثلثی تصمیم می گیره دست شو دراز کنه و کفش دوزک خانم رو از روی زمین بلند کنه که یه هو کفش دوزک نهیب ی میزنه و میگه: نه! نه! این کارو نکن. اگه دستت رو بیاری نزدیک من مجبورم پرواز کنم. این طبیعت من ه. دماغ مثلثی متعجب می گه ولی آخه من می خواستم تو رو از نزدیک تر ببینم. تازه می خواستم ببرمت به یه جای خیلی قشنگ. حتما اگه اونجا رو ببینی، عاشق اونجا می شی. شاید حتی دیگه دلت نخواد برگردی. کفش دوزک خانم باز می گه: نه! این چه کاری ه، نه! من یه کفش دوزک ام! جای من اینجا ست، نه اونجایی که تو فکر می کنی خوب و قشنگ ه. من تا زمانی که توی این محیطی که الآن هستم، باشم، زیبا و دوست داشتنی ام. اگه من رو از اینجا ببری، من دیگه کفش دوزک مهربون نیستم. من پژمرده می شم. شاید هم بمیرم. (البته خونه کفش دوزک خانم روی آسفالت ها نبود، ولی اون نزدیکی ها خونه داشت؛ احتمالا برای کار کوچیکی اومده بوده اونجا!) دماغ مثلثی می گه: آخه، آخه، بعد حرفش رو قورت می ده. کسی نمی دونه اون لحظه دماغ مثلثی چی توی دلش می گذشت ه یا چی می خواست ه بگه ولی بعد از یه مدت دماغ مثلثی با یه حالت خاصی می گه یعنی هیچ راهی نیست؟ حتی من هم نمی تونم برای مدتی بیام پیشت؟ آره، آره این راه خوبی ه! من می آم پیش تو و کنار خونه ی تو زندگی می کنم! خانم کفش دوزک خنده ظریفی می کنه و باز با یه حالت خاص می گه، نه عزیزم! نمی شه. مگه فرقی هم می کنه؟ تو هم باید توی خونه ی خودت زندگی کنی تا مثل الآن ت زیبا باشی؛ اگه بیایی جایی که من زندگی می کنم اصلا خراب می شی... اون موقع اصلا از کجا معلوم که من دیگه دوستت داشته باشم. دماغ مثلثی، آهی می کشه و با حالت نا امیدی می گه یعنی هیچ چ چ راهی نیست ت ت ت؟؟؟ خانم کفش دوزک به آرومی میگه: نه... خانم کفش دوزک این رو میگه و مثل همیشه یه غم کوچیک، کنار غم های دیگه اش توی دلش میشینه. دماغ مثلثی با سری پایین تر از قبل راه رفتن رو شروع می کنه. چند قدمی بیشتر نرفته بوده که خانم کفش دوزک به بلندی می گه: صبر کن! یه راهی هست! دماغ مثلثی با هیجان و پر از انرژی بر می گرده و می گه: چی، چی؟ بگو! کفش دوزک می گه: جایی هست، که اونجا هر دو مون می تونیم در کنار هم باشیم. جایی هست که اونجا من دیگه مجبور نیستم وقتی من رو بلند می کنی بلند شم و برم. دماغ مثلثی هیجان زده و عجول می گه: خوب بگو، کجا، این جایی که می گی کجاست؟؟ خانم کفش دوزک می گه: این جا رو تو باید پیدا کنی. دماغ مثلثی به هوا می پره و می گه: باشه باشه، من اون "جا" رو پیدا می کنم و بر می گردم همین جا، حتی اگه روی ماه بشه! و شروع به دویدن می کنه. خانم کفش دوزک از دور می گه امیدوارم! و زیر لب چیزی زمزمه می کنه...

هلووووو

"وقتی دلیلی نداره، واقعاً چرا؟ خوب این فکررر رو نکن!"

الآن که دارم این پست رو می نویسم تازه مو های سیخ بازو هام خوابیدن:دی
امشب اولین باری ه که یه هلو رو به این شیوه با پوست می خورم:دی اولین باری که اینقدر سفت دستمووو رو پوستشش کشیدم م م م:دی
جدا از سیخی ه مو و حس چسبیدن پوست هلو به سقف دهن:دی، این تعمد جداً زیباستتتتتت؛ جداً خوشم اومد!؛ مرسی:دی

ای کاش ...


چه خوب که می دانم لازم نیست خودم را به زحمت ذره ای "تلاش" برای نوشتن بیاندازم؛ وقتی ننوشتن، زبانی ست مشترک، که خود همه چیز است...

تنها خواستم بیایم و بگویم که بیا منتظر نباشیم... حتی منتظر یک نوشته. انتظار، بی رحمی ست. انتظار متوقف شدن است. انتظار شروع "مرده" نبودن است. زمانی که باید، حتی یک گپ کوچولوی غیر منتظره، فرا ی هر نوشته ای عاشقانه خواهد بود.

بدون عنوان

شب نشینی
یا
تنها برای شب نشستن

واو، چه تفاوت عظیمی!

برگه های سوخته - یک

این طور می گویند که مجنون خواست که برای لیلی نامه ای بنویسد

قلم به دست گرفت که:

«خیالِ تو مُقیم ِ چشم است و نام ِ تو از زبان خالی نیست و ذکر ِ تو در صمیم ِ جان جای دارد. پس نامه پیش ِ کی نویسم، چون تو در همه ی این محلّه ها می گردی؟»

قلم شکست و کاغذ پاره کرد.

آینه



به عشق
به آزادی

راه های بسیاری هست

به صلح
به انسانیت نیز...

ایتیگٌ ایتیه - یک


تفاوتی بین من و تو نیست، بین دور و نزدیک، حالا و بعد.

یک آهنگ رمانتیک یا بوق یک تاکسی جرقه ای است برای آگاهی. یک قله کوه یا نهری آلوده، یک خاطره ای دور یا خواندن همین کلمات.

- پل مارتین لستر

چیلیک چیلیک!

دوربین عکاسی ابزار اسرارآمیز و خیره کننده ایست. فارغ از کاربری های عمومی آن در ثبت و حفظ لحظات بیاد ماندنی، قدرتی دارد که همیشه عاشق اش بوده ام.

قدرت توقف زمان. اینکه به تو امکان دیدن "یک سوژه" را می دهد؛ نه "تداوم" پی در پی و همیشگی آن در طول زمان. نشان ات می دهد چیزی را که در روزمرگی ها، بی تغییر، یکسان و همیشگی به چشم می آید. این امکان را می دهد که برای یک لحظه این توهمِ یک چیزی، یکسانی و امتداد همیشگی یک سوژه را به کنار زنی و ببینی که دنیای "این لحظه" سوژه با "لحظه بعد" اش کاملاً جدا ست. می توانی به وضوح ببینی که این دو لحظه اساساً متفاوت اند. اساساً دو چیز مجزا اند. "دو" متفاوت اند با عمق و شدت و کیفیت متفاوت. با حس و مفهوم متفاوت و هر جزئش چه اهلاک ها(از ریشه مهلک!) که در خود دارد. هر لحظه اش چه ظرافت ها در خود دارد که می توانی ساعت ها غرق اش شوی و حس بودنِ متداخل شده شان را تا عمقِ درون ات، استنشاق کنی.

چیلیک!

واو! کِی جِی، فکر اش را بکن دوربینی داشتیم که می شد با آن از انسان ها عکس گرفت. نه نه، منظورم تصویر نیست. عکس گرفت! عکسی از روزن دل به یک انسان...

آیا به همان اندازه غرق می شدیم؟ غرق ویژه بودن هااا. غرقِ سرعتِ چیزِ دیگر شدنِ انسانها. غرق در لحظه ای به انسانِ دیگری تبدیل شدن ها... بی توهمِ یکسانی و امتداد، حس بودن شان را در لحظه تجربه کردن...

یاد "این درازی مدت از تیزی صنع / می نماید سرعت انگیزی صنع" نمی افتی؟؟؟ این تیز بودن(=تند، سریع) و پشت سر هم آمدن این لحظات نیست که توهمِ "یک چیزی" و امتداد یک سوژه را می سازد؟؟

برایم جالب است که بدانم اول بارها، نیاز ثبت تصویر از کجا آمد. از خواستِ کشاندنِ تکه ای از گذشته، تا همیشه؟ یا لذت شکستنِ امتدادِ یک سوژه؟ یا هیچ کدام؟!

بعضی موقع ها عکسی که گرفته ام، آنچنان آشوبی دلپذیر در درون ام به راه می اندازد که با خودم می گویم: هدف از این عکسی که گرفتم نکند که اصلاً همین باشد! تغییر خود من! یعنی با عکاسی، خودم را در معرض این قرار داده ام که سوژه من را تغییر دهد!؛ سوژه من را رشد دهد!! نه اینکه با عکاسی صرفاً تلاش کرده باشم برای جور دیگر جلوه دادن یک سوژه ... - نمی دونم می تونم بگم اون چیزی که می خواهم رو؟

--

از این وسوسه خرید Canon EOS-40D (دوربین نیمه حرفه ای عکاسی) که این مدت در درونم افتاده خیلی راضی ام:دی یعنی تا آخر مرداد خواهم خرید اش؟؟؟؟

اندر احوال کاغذک روی شیشه


دوست عزیز
بسیار قدردان خواهم بود اگر بدلیل کم بودن جای پارک در این کوچه، ماشین تان را به گونه ای پارک کنید که فرد دیگری بتواند پشت شما پارک کند. :)

اول - بسمه الله

گفته بودم تا چند روز آینده اولین پستم رو می نویسم! اما فرصت شد که همین امروز تکه های پراکنده ذهن ام رو کنار هم بچینم.


می خواهم از دو دلی ای بنویسم که شروع به نوشتن کنی یا نه


چرایی ها........

براستی چرا می خواهم بنویسم؟

اینکه چه خواهم نوشت منظورم نیست

یا اینکه چگونه خواهم نوشت، به چه زبانی، در چه قالبی

این ها برایم کم تر جای سوال دارند


به این فکر می کنم که چرا بنویسم؟

اصلا باید نوشت؟


از من ی که عمرم را بدون چرای واضحی در ارتباط با دیگران گذرانده ام، این، همیشه سوالی چالشی بوده است.

همین نبود این چرایی ست که توانمندم ساخته ساعت ها در کنار یک نفر بنشینم، و هیچ با او نگویم.

سالیان سال با انسان هایی زندگی کنم، اما هیچ مراوده ای نکنم.

اینطور بودنم را کاملا درک می کنم؛ که نخواهم به ستیز اش بر خیزم. و محترم می دانم.


یکی صحبت می کند، چون نمی تواند نکند. اگر نکند، ناگفته ها در گلو خفه اش می کنند

یکی صحبت می کند و اصلا نمی داند چرا صحبت می کند

یکی صحبت می کند چون از حرف زدن لذت می برد

یکی حرف می زند، چون نشخوار کردن حرف هایش را سبب می شود

یکی حرف می زند، چون می خواهد حرف زدن بیاموزد

یکی حرف می زند، چون از حرف های دیگران ایده می گیرد

یکی حرف می زند، چون شناخت آدم ها را دوست می دارد. اینکه افراد مختلف چگونه فکر می کنند، چگونه تصمیم می گیرند

یکی حرف می زند، چون می خواهد بیآموزاند

یکی حرف می زند، چون ...

و یکی یکی های بسیار دیگر........


اما من چرا؟


مثل بسیاری چیزهای دیگر بر این باورم که سخن گفتن هم ابزاری یست که راندن اش بی چرایی، مهمل است.

بی چرایی تقویت کردن اش، بی معنا. آداب دارد، تکنیک های اثر بخش تر کردن دارد، سبک دارد، همه چیز برای توانمند تر کردن این ابزار هست، اما فقط ابزاری ست برای خدمت به آن چرایی.

اگر چرایی سخن گفتن، موزون باشد، زمان و کمی تلاش، رشد اش خواهد دارد. بلیغ و موثر اش خواهد کرد.


--


آن چرایی ها را دست کم هنوز نمی دانم. اما

می نویسم، چون او خواسته است

و این واقعا کافی ست.


صفرام

سلام

این یه پست فقط آزمایشی ه!
سعی می کنم پست اول رو تا چند روز آینده بنویسم!!
پستی برای شروع. از این شکلک ها اینجا نداره؟!!