بلند برخوانم،
چونان همیشه،
از یک نگاه
تفاوتی بین من و تو نیست، بین دور و نزدیک، حالا و بعد.
یک آهنگ رمانتیک یا بوق یک تاکسی جرقه ای است برای آگاهی. یک قله کوه یا نهری آلوده، یک خاطره ای دور یا خواندن همین کلمات.
- پل مارتین لستر
دوربین عکاسی ابزار اسرارآمیز و خیره کننده ایست. فارغ از کاربری های عمومی آن در ثبت و حفظ لحظات بیاد ماندنی، قدرتی دارد که همیشه عاشق اش بوده ام.
قدرت توقف زمان. اینکه به تو امکان دیدن "یک سوژه" را می دهد؛ نه "تداوم" پی در پی و همیشگی آن در طول زمان. نشان ات می دهد چیزی را که در روزمرگی ها، بی تغییر، یکسان و همیشگی به چشم می آید. این امکان را می دهد که برای یک لحظه این توهمِ یک چیزی، یکسانی و امتداد همیشگی یک سوژه را به کنار زنی و ببینی که دنیای "این لحظه" سوژه با "لحظه بعد" اش کاملاً جدا ست. می توانی به وضوح ببینی که این دو لحظه اساساً متفاوت اند. اساساً دو چیز مجزا اند. "دو" متفاوت اند با عمق و شدت و کیفیت متفاوت. با حس و مفهوم متفاوت و هر جزئش چه اهلاک ها(از ریشه مهلک!) که در خود دارد. هر لحظه اش چه ظرافت ها در خود دارد که می توانی ساعت ها غرق اش شوی و حس بودنِ متداخل شده شان را تا عمقِ درون ات، استنشاق کنی.
چیلیک!
واو! کِی جِی، فکر اش را بکن دوربینی داشتیم که می شد با آن از انسان ها عکس گرفت. نه نه، منظورم تصویر نیست. عکس گرفت! عکسی از روزن دل به یک انسان...
آیا به همان اندازه غرق می شدیم؟ غرق ویژه بودن هااا. غرقِ سرعتِ چیزِ دیگر شدنِ انسانها. غرق در لحظه ای به انسانِ دیگری تبدیل شدن ها... بی توهمِ یکسانی و امتداد، حس بودن شان را در لحظه تجربه کردن...
یاد "این درازی مدت از تیزی صنع / می نماید سرعت انگیزی صنع" نمی افتی؟؟؟ این تیز بودن(=تند، سریع) و پشت سر هم آمدن این لحظات نیست که توهمِ "یک چیزی" و امتداد یک سوژه را می سازد؟؟
برایم جالب است که بدانم اول بارها، نیاز ثبت تصویر از کجا آمد. از خواستِ کشاندنِ تکه ای از گذشته، تا همیشه؟ یا لذت شکستنِ امتدادِ یک سوژه؟ یا هیچ کدام؟!
بعضی موقع ها عکسی که گرفته ام، آنچنان آشوبی دلپذیر در درون ام به راه می اندازد که با خودم می گویم: هدف از این عکسی که گرفتم نکند که اصلاً همین باشد! تغییر خود من! یعنی با عکاسی، خودم را در معرض این قرار داده ام که سوژه من را تغییر دهد!؛ سوژه من را رشد دهد!! نه اینکه با عکاسی صرفاً تلاش کرده باشم برای جور دیگر جلوه دادن یک سوژه ... - نمی دونم می تونم بگم اون چیزی که می خواهم رو؟
--
از این وسوسه خرید Canon EOS-40D (دوربین نیمه حرفه ای عکاسی) که این مدت در درونم افتاده خیلی راضی ام:دی یعنی تا آخر مرداد خواهم خرید اش؟؟؟؟
گفته بودم تا چند روز آینده اولین پستم رو می نویسم! اما فرصت شد که همین امروز تکه های پراکنده ذهن ام رو کنار هم بچینم.
می خواهم از دو دلی ای بنویسم که شروع به نوشتن کنی یا نه
چرایی ها........
براستی چرا می خواهم بنویسم؟
اینکه چه خواهم نوشت منظورم نیست
یا اینکه چگونه خواهم نوشت، به چه زبانی، در چه قالبی
این ها برایم کم تر جای سوال دارند
به این فکر می کنم که چرا بنویسم؟
اصلا باید نوشت؟
از من ی که عمرم را بدون چرای واضحی در ارتباط با دیگران گذرانده ام، این، همیشه سوالی چالشی بوده است.
همین نبود این چرایی ست که توانمندم ساخته ساعت ها در کنار یک نفر بنشینم، و هیچ با او نگویم.
سالیان سال با انسان هایی زندگی کنم، اما هیچ مراوده ای نکنم.
اینطور بودنم را کاملا درک می کنم؛ که نخواهم به ستیز اش بر خیزم. و محترم می دانم.
یکی صحبت می کند، چون نمی تواند نکند. اگر نکند، ناگفته ها در گلو خفه اش می کنند
یکی صحبت می کند و اصلا نمی داند چرا صحبت می کند
یکی صحبت می کند چون از حرف زدن لذت می برد
یکی حرف می زند، چون نشخوار کردن حرف هایش را سبب می شود
یکی حرف می زند، چون می خواهد حرف زدن بیاموزد
یکی حرف می زند، چون از حرف های دیگران ایده می گیرد
یکی حرف می زند، چون شناخت آدم ها را دوست می دارد. اینکه افراد مختلف چگونه فکر می کنند، چگونه تصمیم می گیرند
یکی حرف می زند، چون می خواهد بیآموزاند
یکی حرف می زند، چون ...
و یکی یکی های بسیار دیگر........
اما من چرا؟
مثل بسیاری چیزهای دیگر بر این باورم که سخن گفتن هم ابزاری یست که راندن اش بی چرایی، مهمل است.
بی چرایی تقویت کردن اش، بی معنا. آداب دارد، تکنیک های اثر بخش تر کردن دارد، سبک دارد، همه چیز برای توانمند تر کردن این ابزار هست، اما فقط ابزاری ست برای خدمت به آن چرایی.
اگر چرایی سخن گفتن، موزون باشد، زمان و کمی تلاش، رشد اش خواهد دارد. بلیغ و موثر اش خواهد کرد.
--
آن چرایی ها را دست کم هنوز نمی دانم. اما
می نویسم، چون او خواسته است
و این واقعا کافی ست.