دماغ مثلثی - یک

دماغ مثلثی تنها و بی کس داشت توی کوچه پس کوچه های شهر قدم می زد. هیچ کس نمی دونه دماغ مثلثی اصلاً از کجا پیداش شد ولی خوب دیگه، داشت قدم می زد. بنظر خسته و گرفته می اومد ولی کسی چه می دونه توی دلش داشت چی میگذشت. ریگ های کوچولوی روی آسفالت ها رو شوت می کرد، می ایستاد، دوباره راه می افتاد، دستش رو پشتش قفل می کرد، بعد می آورد جلو، دوباره باز می کرد... خلاصه؛ تا اینکه یک هو یه چیز عجیب و قرمز خالخالی روی آسفالت ا دید. این همین اولین عکسی ه که عکاس ماجراجوی ما از دماغ مثلثی گرفته. ا، اینکه یه کفش دوزک ه! ولی چه کفش دوزک خوشکلی. دماغ مثلثی کنجکاو، جلوتر می ره که بهتر بتونه خانم کفش دوزک رو ببینه. واووو، چه قدر زیباه ه ه، تازه کفش دوزک از دیدن دماغ مثلثی نترسیده و فرار نکرده. دماغ مثلثی تصمیم می گیره دست شو دراز کنه و کفش دوزک خانم رو از روی زمین بلند کنه که یه هو کفش دوزک نهیب ی میزنه و میگه: نه! نه! این کارو نکن. اگه دستت رو بیاری نزدیک من مجبورم پرواز کنم. این طبیعت من ه. دماغ مثلثی متعجب می گه ولی آخه من می خواستم تو رو از نزدیک تر ببینم. تازه می خواستم ببرمت به یه جای خیلی قشنگ. حتما اگه اونجا رو ببینی، عاشق اونجا می شی. شاید حتی دیگه دلت نخواد برگردی. کفش دوزک خانم باز می گه: نه! این چه کاری ه، نه! من یه کفش دوزک ام! جای من اینجا ست، نه اونجایی که تو فکر می کنی خوب و قشنگ ه. من تا زمانی که توی این محیطی که الآن هستم، باشم، زیبا و دوست داشتنی ام. اگه من رو از اینجا ببری، من دیگه کفش دوزک مهربون نیستم. من پژمرده می شم. شاید هم بمیرم. (البته خونه کفش دوزک خانم روی آسفالت ها نبود، ولی اون نزدیکی ها خونه داشت؛ احتمالا برای کار کوچیکی اومده بوده اونجا!) دماغ مثلثی می گه: آخه، آخه، بعد حرفش رو قورت می ده. کسی نمی دونه اون لحظه دماغ مثلثی چی توی دلش می گذشت ه یا چی می خواست ه بگه ولی بعد از یه مدت دماغ مثلثی با یه حالت خاصی می گه یعنی هیچ راهی نیست؟ حتی من هم نمی تونم برای مدتی بیام پیشت؟ آره، آره این راه خوبی ه! من می آم پیش تو و کنار خونه ی تو زندگی می کنم! خانم کفش دوزک خنده ظریفی می کنه و باز با یه حالت خاص می گه، نه عزیزم! نمی شه. مگه فرقی هم می کنه؟ تو هم باید توی خونه ی خودت زندگی کنی تا مثل الآن ت زیبا باشی؛ اگه بیایی جایی که من زندگی می کنم اصلا خراب می شی... اون موقع اصلا از کجا معلوم که من دیگه دوستت داشته باشم. دماغ مثلثی، آهی می کشه و با حالت نا امیدی می گه یعنی هیچ چ چ راهی نیست ت ت ت؟؟؟ خانم کفش دوزک به آرومی میگه: نه... خانم کفش دوزک این رو میگه و مثل همیشه یه غم کوچیک، کنار غم های دیگه اش توی دلش میشینه. دماغ مثلثی با سری پایین تر از قبل راه رفتن رو شروع می کنه. چند قدمی بیشتر نرفته بوده که خانم کفش دوزک به بلندی می گه: صبر کن! یه راهی هست! دماغ مثلثی با هیجان و پر از انرژی بر می گرده و می گه: چی، چی؟ بگو! کفش دوزک می گه: جایی هست، که اونجا هر دو مون می تونیم در کنار هم باشیم. جایی هست که اونجا من دیگه مجبور نیستم وقتی من رو بلند می کنی بلند شم و برم. دماغ مثلثی هیجان زده و عجول می گه: خوب بگو، کجا، این جایی که می گی کجاست؟؟ خانم کفش دوزک می گه: این جا رو تو باید پیدا کنی. دماغ مثلثی به هوا می پره و می گه: باشه باشه، من اون "جا" رو پیدا می کنم و بر می گردم همین جا، حتی اگه روی ماه بشه! و شروع به دویدن می کنه. خانم کفش دوزک از دور می گه امیدوارم! و زیر لب چیزی زمزمه می کنه...

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر