المنه لله که چو ما بی‌دل و دین بود
آن را که لقب عاقل و فرزانه نهادیم
قانع به خیالی ز تو بودیم چو حافظ
یا رب چه گداهمت و بیگانه نهادیم

مطلوب

نمی دونم،
واقعا نمی دونم.
شاید فقط برام کافی بود که بدونی
نمی دونم، اما چیزی که می دونم اینه که الآن آروم ترم. شاید چیزی که می خواستم رو بدون اینکه هیچکوممون بفهمیم بهم دادی
نمی دونم
نمی دونم
نمیدونم

- برام دعا کن. این بیشترین چیزی ه که الآن بهش نیاز دارم

بطء

هر چه هست از قامت ناساز بی اندام ما ست
ور نه تشریف تو بر بالای کس کوتاه نیست

لیــک در ظلمت یکــی دزدی نهان

در تاریکی های وجودم، بدنبال دزدی می گردم
دزدی که عصاره ی وجودم را می بلعد
بی آنکه بدانم کیست
بی آنکه بدانم چیست
نمی بینم اش
با چراغ قوه کوچک ام، نور را بر دیوارها می گردانم
تا شاید بیابم اش.
گویی جایش را مدام عوض می کند!

گیج و مبهوت نشسته ام
که ناگاه
-چون همیشه-
نوری، از جایی؛
پرتوِ روشن سازی، از فراز جایی؛
بی تابد،
درست بر صورت اش.
می بینم اش
به ناگاه چراغ قوه را به سوی او می گردانم تا بهتر ببینم اش
آها! دیدم اش!

پرتو می رود،
و من اما دیگر یافته ام اش.
می دود، بالا می رود، پایین
تا جایی برای مخفی شدن بیابد.
دیگر یافته ام اش
و در پی او، هر جا که لازم است
نور چراغ قوه ی کوچک ام را می چرخانم

نور را در چشمان اش می تابانم.
دیگر نمی بیند؛
مختل می شود؛
اکنون می توانم وارسی اش کنم.

- این داستانی ست که برای دزدانی مختلف بارها تجربه کرده ام. داستانِ آگاهیِ من از ابعاد تاریک وجودم! و این بار، دزدی دیگر
- دریافتم که ریشه ی ناموزونی ام، خودِ همین موزون طلبیم است. دغدغه شبانه روزی و همیشگیِ موزون شدن. دریافتم که در طلبِ موزونی، ناموزون ام! دریافتم که موزونی، از در طلب موزونی نبودن است که حاصل می شود. شهامتی می طلبد که دست از طلبِ موزون سازها بکشی؛ آنگاه خواهی دید که خودِ موزونی خود به خود پدیدار خواهد شد.

- پرتوِ طلایی ام، مچکرمممم
به دنبال محمل سبکتر قدم زن
مبادا غباری به محمل نشیند

شهاب سنگ

به شهاب ها نگاه کن، مایک
در یه لحظه ظاهر و محو می شن
اما میلیون ها آرزو رو براورده می کنن

ن.ح.
من چو در سایه ی آن زلف پریشان جمعم
لازمم نیست که من راه پریشان بکشم