غزلیات شمس - هفت


بِمشو همره مرغان، که چنین بی‌پر و بالی
چو نه میری، نه وزیری، بنِ سَبلَت به چه مالی؟
چو هیاهوی برآریّ و نبینند سپاهی
بشناسند همه کس که تو طبلیّ و دُوالی
چو خلیفه پسری تو، بنه آن طبل ز گردن
بستان خنجر و جوشن، که سپهدار جلالی
به خدا صاحب باغی، تو ز هر باغ چه دُزدی؟
بفروش از رَز خویشت، همه انگور حلالی
تو نه آن بدر کمالی که دهی نور و نگیری
بستان نور چو سائل، که تو امروز هلالی
هله ای عشق، برافشان گهر خویش بر اختر
که همه اختر و ماه اند و تو خورشید مثالی
بده آن دست به دستم، مکشان دست که مستم
که شراب است و کباب است و یکی گوشه‌ی خالی
بدوان مست و خرامان به سوی مجلس سلطان
بنگر مجلس عالی، که تویی مجلس عالی
نه صُداعی، نه خماری، نه غمت ماند، نه زاری
عسسی دان غم خود را، به درِ شحنه و والی
عسس و شحنه چه گویند حریفان ملک را؟
همه در روی درافتند که بس خوب خصالی

بشنوید

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر