ای کاش ریاضی را زبان سخن بود

چند هفته ایست به بهزاد(داداشم) ریاضی یاد می دم. بیشتر از بهزاد فکر کنم خودم دارم یاد می گیرم:دی تجربه خیلی جالبی ه. اگرچه مدت ها طول کشید که درک کنم لازم نیست در مقابل اشتباهاتِ از نظر خودم تابلو سرش داد بکشم (شوخی می کنم، من لطیف تر از این حرفام:دی). آخه جداً بعضی موقع ها آدم اصلاً باور نمی کنه که دیگه این چیز ه به این واضحی رو اشتباه کنه یا اصلاً نفهمیده باشدش. ولی بعد می بینه که همچین هم باور نکردنی نیست! البته زیاد طول نکشید که درک کنم باید بذارم اون مفهوم ها آروم آروم توی ذهنش شکل بگیره... انگار یه جور مداومت و آرامش برای این شکل گیری لازمه. کاری که من باید بکنم اینه که براش این مداومت و آرامش و در حد خودم Best Practice بودن رو فراهم کنم. اون اول ها سعی می کردم خودِ یه مفهوم رو اون شکلی که خودم درک کردم بهش انتقال بدم! بعدها دیدم چه کار بی فایده ای! چون انگار آدم ها با یه واقعیت ریاضی جورهای متفاوتی ارتباط برقرار می کنن. نه لزوماً اون جوری که من کردم. برای همین فکر می کنم انتظار بی جا ای که همه شکل هم با یه واقعیت ریاضی رابطه برقرار کنن. بنظرم جوری باید اون واقعیت رو بدون ابهام اون وسط قرار داد و به آدم ها فرصت داد بر اساس سیستم فکری خودشون با اون واقعیت رابطه برقرار کنن. توی این جور شرایط یه روش خوب از نظرم این اومد که توی قدم های اول، من فقط کار خودم رو بکنم. یعنی اگه می خوام دید متفاوتی از مسئله داشتن رو بهش انتقال بدم، اول بیام خودم چندین تا مسئله براش حل کنم. فقط همین. البته فرآیندهایی که توی ذهن خودم در جریان ه رو هم به زبان می آرم. یا اگه مثلاً حین حل اش دارم کیف می کنم؛ این لذت رو توی چهره ام بروز بدمش، فقط توی دلم نگه اش ندارم. بعد اون انگار با دیدن یه الگو و دید متفاوت خواه ناخواه ذهنش جذب می شه. به چند دلیل. یکلی اینکه الگویی که من دارم براش می گم برای من لذت بخش ه! و اون می بینه که چه جالب! اگه این آدم داره بازی می کنه، خوب چرا من نکنم؟ آدما انگار همیشه عاشق بازی ان! از سرِ کنجکاوی ام که شده سعی می کنه با الگوی من رابطه برقرار کنه. نه برای اینکه نمره ریاضیش خوب بشه، نه نه! فقط برای اینکه بازی کنه:دی
من ریاضی یادگرفتن رو تشبیه می کنم به قانون ظروف مرتبط! اینکه اگه ظرف هایی با ارتفاع های متفاوتی از مایع رو از پایین به هم مرتبط کنیم، مایع توی همه ظرف ها، هم ارتفاع می شه! انگار اگه من فقط کنار بهزاد بشینم و بدون حرص خوردن با هم ریاضی کار کنیم، حتی بدون اینکه من بخوام بهش چیز خاصی یاد بدم یا هر چیز، صرف این هم نشینی، باعث می شه بهزاد دانش ریاضی اش رشد کنه! و این خیلی جالب بببب ه.
از اینجا ذهنم به این شعر شاملو لینک می شه: "ای کاش عشق را زبان سخن بود..." می تونین همین الگو رو توی این شعر هم ببینین؟

- یادم باشه توی این چند روز در مورد جهان های موازی هم بنویسم. اینکه آدم ها توی یه دنیا دارن زندگی می کنن. ولی هر کدومشون توی دنیاهای جدا از هم هستند... که باز یه تشبیه فوق العاده است برای این پست.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر